کنارم بمون
چشمامومیبندم کنارم بمون
دستاموبگیروبه یادم بمون
دلم گرفته ای مهربونم
گلم پژمرده عزیزه جونم
بیاکه بازم برات میخونم
قصه ی عشقوخودم میدونم
بیاکنارم که بیقرارم
جزتووعشقت یاری ندارم
اسیرراهم دل نگرونم
بی تووعشقت چه پریشونم
بیاکه عشقت آرامشم داد
صدای نازت نوازشم داد
بیاکه آروم بشه خیالم
بی توعزیزم هی بیقرارم
نفس ندارم خرابه حالم
بیاکه باتونفس میگیرم
نظرات شما عزیزان:
مردی را زنی بود و بر آن عاشق بود.و یک چشم آن زن سپید بود. و شوی را از آن عیب خبر نبود.
چون روزگار بر آمد و مرد مراد خویش بسیار از آن زن بیافت و عشق کم گشت.سپیدی بدید.
زن را گفت: آن سپیدی در چشم تو از کی پدیدآمد؟
گفت:از آن زمان که محبت ما در دل تو نقصان گرفت.
مردی زنی خواست. پیش از آنکه زن به خانه شوهر آید.او را آبله آمد و یکی چشم وی خلل شد. مرد چو آن بشنیدگفت: مرا چشم درد آمد. و پس از آن گفت : نابینا شدم.
آن زن را به خانه وی آوردند و بیست سال با آن زن بود. آنگاه زن بمرد. مرد چشم باز کرد.
گفتند: این چه حال است؟
گفت: خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگین نشود.
گفتند: تو بر همه جوانمردان سبقت کردی